به سوی وصل 2
روزگاری آرام و بی صدا می یافتمت . در دلم آرام بودی و گرم و لطیف و نگاهت همچون زلال آب بر دلم پاکی می داد اما مدتهاست که تو را می نگرم و جز خشم و اندوه چیزی در خودم نمی یابم. نمی دانم بر تو چه کرده ام که اینگونه رنجور شده ای و دیگر دلم را جلا نمی بخشی همچون آیینه و همچون آب. کاش بودی ...
کاش بودی و من تو را می دیدم و صفای قلبم را دو باره میافتم که با وجود تو آرامش میگیرد.