کمی پراکنده
روزگار را چه کنم؟
خسته ام
باز هم این کلمه ی ناخوشایند...
حتی از کلمه ی خسته هم خسته ام!
روزی آمدم و سرم را در چاهی کردم که درونش درد و دل کنم
اما به ناگاه درونش افتادم
درونش افتادم و دیگر راهی برای بیرون رفتن نیست
در این تنگنا
در این سکوت
در این تنهایی
به چه اندیشه کنم که تکراری نباشد؟
به دردهایی که آمدم به چاه بگویم؟
به چاهی که درونش گرفتار شدم و رهایی ندارد؟
به امیدی که وجودش فقط معجزه می طلبد؟
به چه اندیشه کنم؟!