زندگی!
زندگی مانند یک پوست کن مرا پوست می کند! هرزگاهی که فکر میکند دارم کمی به سمت آرامش می روم پوست کن را برمیدارد و به جانم می افتد، شروع می کند به ورقه ورقه کردن روحم، آنقدر آرام اینکار را انجام می دهد که با ذره ذره ی وجودم این درد را حس کنم. نمی کشد! فقط پوست می کند! شده است مامور شکنجه ی من، شغل خوبی است برایش. درآمدش را نمی دانم اما مطمئنا لذت می برد که این کار را اینقدر با دقت و مکرر انجام میدهد، خسته هم نمی شود. همه وجودم را دردمند می کند و می رود به گوشه ای می نشیند و نگاه می کند. درد کشیدن هایم را نگاه می کند و هیچ نمی گوید و نگاه می کند و نگاه می کند تا دردم آرام شد دوباره بلند می شود و آستین بالا میزند. گاهی هم صبر نمیکند تا کمی آرام شوم، همینکه حوصله اش سر می رود سراغم می آید.گاهی بعد از درد گاهی در همان درد! هم زیستی داریم من و این زندگی ! کسی می گفت: من گمان می کنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمی توانم کمترین ایستادگی را بکنم.