سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بوف تنهایی من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

آشنای غریب

    نظر

دیروز یهو اومد نشست کنارم? یه دفه خیره شد بهم پرسید:

مگه خدا نمیگه که من احتیاجی به شکر گذاری بنده هام ندارم؟

مگه خدا نمیگه که من نیازی به نماز ها و روزه های بنده هام ندارم؟

مگه خدا نمیگه من همه بنده هامو دوست دارم؟

گفتم خوب که چی؟

گفت خوب همین دیگه منم میخوام اینو بدونم پس چرا بنده هاشو به خاطر انجام ندادن کاری که بهش احتیاجی نداره عذاب میکنه؟

پس چرا همش بنده هاش میفتن تو دردسر!

خودش میگه به مردم آزار نرسونید بعد خودش بنده هاشو میذاره تو هچل میگه من دوست دارم که بنده من به درگاهم بیاد!!!

ای بابا آخه کجای دنیا به این میگن انصاف؟ به این میگن عدالت؟ پس درگاه عدالت خدا همینه؟

پس اینهمه دبدبه و کبکبه واسه چیه؟ چرا هی به خودش میگه غفار?قهار?ستار...

از هرکی میپرسی چرا خدا اینجوری? چرا خدا اونجوری? برمیگرده میگه چون حکمته? خدا فقط خودش میدونه و از این حرفا تند تند میبافه به هم? اسم خودشونم گذاشتن استاد!!!

همینجوری مات و مبهوت خیره مونده بودم به صورتش یه لحظه انگار مغز منو خالی کرده بودن!!!

خشکم زده بود نمیدونستم چی بگم هیچی واسه توجیه نداشتم من که همیشه زود میرفتم بالای منبر و انقدر سخنرانی میکردم تا به قول یه بنده خدایی یارو باورش میشد که نمک شیرینه حالا واسه چندتا سئوال ساده بچه گونه مغزم قفل کرده بود...؟؟؟!!!!

واقعاْ توش گیر کرده بودم هیچ جوابی نداشتم بهش بدم. برای اینکه بیشتر از این متوجه بهت زدگی ام نشه نگاهمو از تو صورتش به آرومی بیرون کشیدم?انگار که چشمام به کف زمین دوخته شد.

آروم ? آروم دستمو انداختم لای موهام از جلو هولشون میدادم به عقب و چپ چپ نگاش میکردم جوری وا نمود کردم که جواب دارم بهت بدم ولی الان نه...!!!