سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بوف تنهایی من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

زندگی!

    نظر

زندگی مانند یک پوست کن مرا پوست می کند! هرزگاهی که فکر میکند دارم کمی به سمت آرامش می روم پوست کن را برمیدارد و به جانم می افتد، شروع می کند به ورقه ورقه کردن روحم، آنقدر آرام اینکار را انجام می دهد که با ذره ذره ی وجودم این درد را حس کنم. نمی کشد! فقط پوست می کند! شده است مامور شکنجه ی من، شغل خوبی است برایش. درآمدش را نمی دانم اما مطمئنا لذت می برد که این کار را اینقدر با دقت و مکرر انجام میدهد، خسته هم نمی شود. همه وجودم را دردمند می کند و می رود به گوشه ای می نشیند و نگاه می کند. درد کشیدن هایم را نگاه می کند و هیچ نمی گوید و نگاه می کند و نگاه می کند تا دردم آرام شد دوباره بلند می شود و آستین بالا میزند. گاهی هم صبر نمیکند تا کمی آرام شوم، همینکه حوصله اش سر می رود سراغم می آید.گاهی بعد از درد گاهی در همان درد! هم زیستی داریم من و این زندگی  !

  

 کسی می گفت: من گمان می کنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمی توانم کمترین ایستادگی را بکنم.


کمی پراکنده

روزگار را چه کنم؟

خسته ام

باز هم این کلمه ی ناخوشایند...

حتی از کلمه ی خسته هم خسته ام!

روزی آمدم و سرم را در چاهی کردم که درونش درد و دل کنم

اما به ناگاه درونش افتادم

درونش افتادم و دیگر راهی برای بیرون رفتن نیست

در این تنگنا

در این سکوت

در این تنهایی

به چه اندیشه کنم که تکراری نباشد؟

به دردهایی که آمدم به چاه بگویم؟

به چاهی که درونش گرفتار شدم و رهایی ندارد؟

به امیدی که وجودش فقط معجزه می طلبد؟

به چه اندیشه کنم؟!


بازگشت

    نظر

بازگشتم

با کوله باری نداشته و تنی خسته و پای جامانده از راه بازگشتم.

چه بازگشتنی ست این بازگشت نافرجام، بی انتظار، سرد و دل شکسته و ملول...

بلورهای ریخته برزمین خشک گونه هایم نیز دیگر یارای دلداری ام نیستند

آمده ام

آمده ام دردم را با نوشته ام تسکین دهم

شاید آرامشی باشد بر قلب له شده ام...


درد

    نظر

در نهانخانه قلبم دردیست ناعلاج که مرهمش تو باشی

کیست که احساس ودردم را به سخره گیرد که میدانم این درد ناعلاج اورانیز واگیرخواهد داشت پس تو که از دور برمن و دردم میخندی بدان که این درد کمین کرده روزی از کمینش بیرون آید وتورا فرا خواهد گرفت

واین اتفاق برایت دیر یا زود به وقوع خواهد پیوست

تو که بر من مینگری بر تو محتاج نیستم که برحال زارم بگریی

یابرای کمک دستت به سویم به یاری دراز کنی  

شاید حتی نیاز نباشد که برایم دعایی کنی

اشتباه مکن بر خود متکبرنیستم

درد من دردی ناعلاج است که مرهمی نایاب می طلبد وحال تو هر که باشی وهر چه کنی هیچ کاری از پیش نخواهی برد پس هرتلاش و کوششی بیهوده است

این سخن با تو میگویم ای دوست :

برمن نه بخند ، نه بگری ونه نظارره کن

ای که ترا دوست میدارم

بگذارشومی این مرض ترا تاثیری نپذیرد

از کنارم چون دیواری بلند وخاکستری بگذر

این برام خوشتر است

گویی آن مرهم نایاب سوسوی عطرتلخش به مشام میرسد

میدانم این درد ناعلاج را از من جدایی نیست

منه تنها هرگاه و بی گاه با این درد خاطراتی بس شیرین دارم

زیباییش قلب زخمی ام رابیشتر می خراشد

ولذتش جرم قدحی پر خون میکند که دمادم لبریز است ازجوشش وخروش

ای که ترا دوست ترمیدارم زخود


دیر متوجه شدم!

    نظر

چقدر تپش های دلم لحظه ها را برایم شمرد. چقدر اشک و آه تبانی کردند و دلداری ام دادند. وقتی باران تابوت روی دستان موج به دنبال خود می بالید، با ناباوری نگاه می کردم. آغوش گرم گلها چه بی صبرانه انتظارت را می کشید و سرو، چه سربلند مثل همیشه ایستاده بود. چشم هایم را به خودشان واگذار کردم. در خلوت تنهایی خود زار می زدند. هوا آن قدر معطر بود (مثل آن روزها...) که انگار تمام آسمان را یاس و اقاقی پوشانده بود. شاید باور نکنی. چون خودت می دانستی؛ اما آن لحظه...!     صدها بار آرزوی مرگ خود را کردم. در باورم نمیگنجید. منگ بودم. تابوتت را میدیدم اما برایم دروغی بیش نبود.

و من دوباره به انتظار نشستم. ثانیه ها چقدر با شتاب، گلبوته های صبرم را چیدند و مرا بی تاب تر کردند. بین خودمان، جام صبرم لبریز شده بود؛ آخر من نتوانستم طراوت باغچه دلت را حس کنم و شمیم آن را استشمام. من در خصاص غرور چشم هایم زندانی بودم و تو به سوی تنها آرزویمان پر گشودی و من جاماندم. چقدر دیر متوجه شدم که جامانده ام. من در منجلاب دنیا دست و پا می زدم و تو چون شبنمی در خنکای سحرگاه در آغوش لطیف گل جا گرفتی. چرا که هرگز خودت راندیدی. تویی که در کهکشان کبریایی دلت با عشق اهورایی خود خلوت کرده بودی و غیر از رفتن، هیچ نمی دیدی. آن زمان نوری بر دلت تابید، از خاک بریدی و برای همیشه آسمانی شدی.