به سوی وصل1
محبوب من ای که در قلبم خانه ای ساخته ام برای تو. تو که هر روز می خوانمت اما نمی بینمت....!
تو در ذهن من نمی گنجی و فراتر از درک من هستی و اگر من لحظه ای تو را درک کنم آن لحظه عدم می شوم و فنا ... . تو آن هستی و من اینم. و تو هستی و من در هست بودن تو نیستم. هستی ام به اذن توست و به اشاره ی تو می توانی این اشاره را از من دریغ کنی... شاید روزی...!
با تمام وجود می خوانمت، فریادت میزنم و به سویت دوانم و به دنبالت می گریم . شاید به وصال تو برسم. ولی...نه...! هر وقت به وصال فکر میکنم، دیوانه می شوم گویی قلبم می ترکد، گویی چون شمعی ذوب می شوم و یا همانند پروانه ای که با شعله ای می سوزم و از بین می روم، هر روز تو را می خوانم و فریادت می زنم ولی به لحظه وصل که می اندیشم تمام هستی ام از بین می رود.
سنگینی لحظه وصل را بر من شیرین و سبک گردان تا به سوی وصلت شتابان آیم.
تو خود یاری ام کن....