دیر متوجه شدم!
چقدر تپش های دلم لحظه ها را برایم شمرد. چقدر اشک و آه تبانی کردند و دلداری ام دادند. وقتی باران تابوت روی دستان موج به دنبال خود می بالید، با ناباوری نگاه می کردم. آغوش گرم گلها چه بی صبرانه انتظارت را می کشید و سرو، چه سربلند مثل همیشه ایستاده بود. چشم هایم را به خودشان واگذار کردم. در خلوت تنهایی خود زار می زدند. هوا آن قدر معطر بود (مثل آن روزها...) که انگار تمام آسمان را یاس و اقاقی پوشانده بود. شاید باور نکنی. چون خودت می دانستی؛ اما آن لحظه...! صدها بار آرزوی مرگ خود را کردم. در باورم نمیگنجید. منگ بودم. تابوتت را میدیدم اما برایم دروغی بیش نبود.
و من دوباره به انتظار نشستم. ثانیه ها چقدر با شتاب، گلبوته های صبرم را چیدند و مرا بی تاب تر کردند. بین خودمان، جام صبرم لبریز شده بود؛ آخر من نتوانستم طراوت باغچه دلت را حس کنم و شمیم آن را استشمام. من در خصاص غرور چشم هایم زندانی بودم و تو به سوی تنها آرزویمان پر گشودی و من جاماندم. چقدر دیر متوجه شدم که جامانده ام. من در منجلاب دنیا دست و پا می زدم و تو چون شبنمی در خنکای سحرگاه در آغوش لطیف گل جا گرفتی. چرا که هرگز خودت راندیدی. تویی که در کهکشان کبریایی دلت با عشق اهورایی خود خلوت کرده بودی و غیر از رفتن، هیچ نمی دیدی. آن زمان نوری بر دلت تابید، از خاک بریدی و برای همیشه آسمانی شدی.